دورتر از تنهایی من ؛ نزدیکتر از دلتنگی تو
آسمان میغرد در دشت تنهایی مردی ...
میوزد باد و مینوازد آنچه که در ذهنش میطراود ...
باد در پهنای ابتدای سکوتِ دشت , آسمان را به رنگ سرخ نشان میدهد ...
هیاهویی دورتر از دستان گره کرده ی او در جریان است ...
و قطاری که گویی نزدیک تر از همیشه در ایستگاه منتظر است ...
و روزنامه ای که میان باد ورق میخورد ...
چشمانی نابینا آن را میخواند ...
در سفری دورتر از آتلانتیس و نزدیکتر از جبل الطارق جسد افکار ارسطو را یافته ایم ...
به اندازه ی دوری و نایابی آتلانتیس میخواهم در کنارم باشی ...
و به اندازه ی عبورم از جبل الطارق دلتنگت هستم ...
و در هیاهوی ناگفته های ارسطو در خیالم جاری هستی ...
آسمان بار دیگر میغُرد ...
میبارد حس دلتنگی شب هایی که به فراموشی میرود ...
و در ابتدای سکوت تو محفلی از آرزو های گذشته به یادم میآید ...
دستان گره کرده ام را باز میکنم و میبینم نامه ای که امضای سرخِ تو به پای آن نشسته است ...
نابینا هم که باشم میتوانم تا انتهای این دشت راه بروم و بخوانم از هرآنچه تو میگویی ...
و خاطراتی که همچون روزنامه های دکه های خیابان شارل دوگل برایم پرحادثه بود ...
و سفری که میخواهم برای رسیدن به تو از آتلانتیس ها بگذرم ...
جبل الطارق ها را حکاکی کنم ...
و بی مانندتر از ناگفته های ارشمیدس برایت داشته باشم ...
و میبارد از دستانم اشک های شوق تو در نامه ای با مُهروموم قصر ابونصر ...
طاهرنامه
- ۹۴/۰۲/۲۰