همچون کویر ، پناهی همچون آسمان را میخواهم

عشق به عبوری سبز و جان‌بخش

همچون کویر ، پناهی همچون آسمان را میخواهم

عشق به عبوری سبز و جان‌بخش

لذت از تو برخاسته شــــــــ ـــدن

يكشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۹:۳۵ ب.ظ

لذت از تو برخاسته شدن ...
همچون گلی در میان دشتی وسیع ...
که زنبوری به نشانه‌ای از امید بر روی گل مینشیند ...
شهد را شکار میکند ...
و میرود و دور میشود و جان گل را با خود میبرد ...
گل از حس اصطکاک میان خود و احساس و لمس زنبور ...
لذتی خودساخته‌ای میبرد ...
گویی بهار آمده و غنچه زده ...
گویی تبسمی از ریشه‌اش در خاک دیده ...
گویی نوایی دل نشین در خانه‌ی وسیع خود شنیده ...
لذت از تو برخاسته شدن ...
به مانند بارانیست که آشیانه‌ی مورچه‌ها را در هم میزند ...
آنها را به تلاطم وامیدارد ...
سختی به وجودشان میدهد ...
اما مسیرشان را سرسبز میکند ...
لطف خداوند را در حال و روزگار خود میبینند و  شکرگزار او میشوند که دانه‌ها با باران بر زمین میریزد ...
و دلشاد میشوند که این مشقت بسیار چه لطف بیکرانی را در حالشان پدیدار کرده ...
و این باران میتواند بخار شود بر شیشه و دستی بر آن کشیده شود ...
نقشی زند از اسمی و شکلی و خواسته‌ای ...
که به مانند در گوش قاصدک خواندن میماند ...
و بوی نم بارانی که تجلی دوباره زنده شدن خواهد ...
بویی قدیمی و شکفته از عمق آدمی ...
لذت از تو برخاسته شدن ...
به مانند گرفتاری در طوفانی مهیب و جان‌فرساست ...
آنجا که مشت در مشت گره شده و ناخدا با تمام توان به موج‌ها میکوبد ...
و دریایی که فکرش غرق افکار مردیست که در جوانی عشقش جاودانه بود ...
و دوستانی که گرفتار در میان این سختی مشقت بار هستند ...
اما ناخدا نگران در هم شکستن کشتی نیست ...
او میداند که تلاطم دریاها از او ناخدایی جاودانه ساخته ...
روح و جان و مویرگ‌هایش که جای جای بوسه‌های عاشقانه‌ای از یک شریک زیباروست ...
خستگی ناپذیر است ...
و میراند و میداند که چشمانی امیدوار در انتهای این دریا اسمش را همچون شیر بر پهنای موج‌ها فریاد میزند ...
و آنچنان این سختی همدلی را در خود دارد که جنون آدمی لذت‌بخش‌ترین حس آن خواهد بود ...
و لذت از تو برخاسته شدن ...
همچون خوابی دلپذیر و طولانیست ...
آنجا که به کنار چشمه‌ای نشسته و در خلوت خویش بهترین‌ها نواها را سردادن ...
و از چشمان تو گفتن و از زیبایی تو خواندن ...
و از مهر تو در عشق نوشتن و از دیواره‌ها خشتی خانه‌ی زیبای مشترکمان ، آویختن نقاشی‌های یادگاری تو ...
و از در خانه و‌من یکاد آویزان کردن ...
از نگاه مردمان این شهر دورتر بودن ...
و حسی همچون زلف پریشان تو در جنون خود داشتن ...
و حبسی از نفس‌های گرم تو که بازوان این خسته را گرم نگه‌دارد ...
و خراش‌هایی از نوک سپید تیز تو که یادگاری شود همچون خالکوبی‌های بس جاودانه ...
و دلربایی‌ةایی از یک + یک شدنهایی که چشمان عنود هر بی هنری را ویران میسازد ...
و خواستنی دلپذیری که از تو آغاز میشود و به تو پایان میابد ...
و میدانی که پایانی نیست در بوسه‌ی خلوت‌گاه اسارت من در نگاه تو ...

شوق الاحوال
طاهرنامه

  • Mohammad Taher

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی