بیـــــ ــــا از نو بنویسیم و نـــــ ــــو بخوانیـــــــ ــــم
مرا باید از قصه ای نو نوشت تا از باورهای زیبای خود بگویم
...
که اگر حاصل چشمان تو گناه ناگاه چشمان من است ...
باید بگویم که مستی اگر همیشگی باشد من حاضرم سالها از این خط بگویم و بخوانم ...
که در حدیث عشق گفته اند باور ندارم از دلی که عشق را جای هوس بنشاند ...
مگر دلی که عشق را باور نکرده ...
ولی اگر آن تار مژگانت باور کرده که نگاهت بر من همان نگاهیست که بر بیگانه مخفی
هست ...
باید بگویم که بار این گنه را بر دوش میکشم ...
و حال قصهی روزگار من و تو اگر قصد منزل کند فقط به زمان نیاز دارد ...
زمانی که من از تو میخواهم در آن همراهم باشی ...
که شوق با تو بودن از همه چیز آزادم میکند ...
گویی که غصهای ندارم ... و اگر غصهای نیز بر من باشد آن هم درد دلتنگیست ...
همراهیم کن که باور کنیم میتوانیم ...
میدانم سخت است و میدانم راهمان کمی دشوار ...
اما بدونِ تو سختی به مانند کوهیست که درد را همچون سنگ سخت میکند ...
اما با تو عبور معنیِ دیگری دارد ...
آدینه الاحوال
میرزا
- ۹۲/۱۱/۲۴