میتوان از نــــــــــــــــو نوشــــ ــــــت
اگر
بتوان از نو نوشت میخواهم بنویسم باران ببار ...
بوی نم بارانی را میخواهم که بر خاک فرود میآید ...
خاکی که وجودمان در آن دمیده شده ...
وجودی که بوی زندگی و آرامش میدهد ...
وجودی که ساختنیست ...
ولی باقی ماندنیست ...
میتوان آن را خوب ساخت ...
مانند خاکی که گِل میشود میتوان به آن شکل داد ...
به این وجود نتراشیده نیز میتوان شکل زیبایی داد ...
میتوان از نو ساخت ...
میتوان بهتر از همان چیزی شد که خود میخواست ...
اگر این وجود نبود هرگز خواستنی نیز وجود نداشت ...
هرگز لذت و عشقورزیدنی وجود نداشت ...
اگر حالمان خوب باشد دیگران نیز حالشان بهتر از این میشود ...
اگر ما از زندگی خود راضی باشیم دیگران هم راضی میشوند ...
اگر ما به داشتههایمان قانع باشیم و عشق داشته باشیم ...
دیگران هم میفهمند که چه چیزهایی ارزشمندی دارند و نمیبینند ...
چیزهایی که حتی در طول روزها و شبها حتی یک بار نیز به آن فکر نمیکنند ...
اگر ماهیگیر دریا نداشت قایق نیز نداشت ...
اگر شکارچی صید نداشت سلاح نیز نداشت ...
اگر آدمی خوبی نداشت راضی بودن نیز نداشت ...
اگر زمین و خاک ، باران نداشت بوی جان نیز نداشت ...
اگر حالمان بد نبود رسیدن به حالِ خوب لذت نداشت ...
اگر هدف سختی نداشت رسیدن به آن لذت نداشت ...
اگر کلام وزن نداشت ، شاعر نیز نداشت ...
و اگر قصه پایان نداشت ، غٌصه نیز پایانی نداشت ...
دریا به خود باران زیاد دیده ...
اما لذت کویر را نچشیده ...
دریا وسعت بیکرانش زندگانی بسیار دیده ...
اما جان داشتن در اوج بیجانی کویر را ندیده ...
دریا صفا و خنکیِ بسیار دیده ...
اما لطف و بخشندگی خشکی جانفرسای کویر را ندیده ...
اگر ماهیگیر و شکارچی و آدمی و زمین و آسمان و هر هدف و کلامی قصه نمیشد ...
غصهها سینه به سینه چرخانده نمیشد ...
و اگر کویر این دل خلق نمیشد ...
آسمان آبی دریا ارزنده نمیشد ...
آسمان کویر گویی باز آبیتر از آسمان دریاست ...
شاید مسافرانی در رَه این کویر باشند ...
کویر به آسمانت گو که باز ببارد ...
که بویِ نمِ تو عطر نفسهای مسافرانِ توست ...
شرح الاحوال
میرزا ـ طاهرنامه
- ۹۲/۰۷/۱۱